Asheghane
وبلاگی برای عاشقا
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Asheghane و آدرس s.a.s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





[ پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:عاشقی, ] [ 19:49 ] [ saman arsalan soran ]

[ چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:roya, ] [ 15:45 ] [ saman arsalan soran ]

* شنبه :
امروز هوا خیلی گرم و چسبناک بود
دیشب به خاطر گلو درد تا صب نتونستم بخوابم
احساس می کنم جای یه چیزی یا یه کسی توی زندگی بی روح و خسته کنندم خالیه
ولی نمی دونم چی یا کی…
زبونم درد می کنه و با وجود وفور مگس و حشره های چاق بی مزه دیگه میلی برای شکارشون ندارم
احساس دلتنگی می کنم

* یکشنبه :
از دیروز هیچی نخوردم
گلوم ورم کرده و زبونم پیچ خورده
فکر می کنم آخرین روزای زندگیمه
از خودم و قیافه زشت خودم که هر روز توی آب مرداب مجبور به دیدنشم حالم به هم می خوره
تموم دیشب ناله کردم و اشک ریختم
ولی کسی دلش به حال یک غورباقه دلتنگ نمی سوزه.

* دوشنبه :
امروز با دقت بیشتری به هیکل و قیافه و تاولای سبز رنگ روی تنم دقت کردم
همینطور به سوراخای گشاد دماغم و چشمای قلمبیده روی صورت پهنم
حالا بهتر می فهمم که چرا اینقدر تنهام و حتی کسی لگدم نمی کنه
این روزا صدای قلبم از صدای قور قورم بلندتر شده
آه…

* سه شنبه :
امروز یک مگس خیلی چاق و گوشتالو نشست روی نوک دماغم
ولی بغضی که مدتیه توی گلوم نشسته نذاشت که عکس العملی نشون بدم
با اینکه سه روزه هیچی نخوردم ولی هنوز زنده ام
نمی دونم آخه یک غورباقه چطور می تونه خودکشی کنه
یادمه ننه بزرگ می گف غورباقه ها بدون سر هم می تونن تا دو روز زنده باشن
کاش حداقل اون پرنده ماهیخوار منو می خورد
تنم بوی لجن مونده می ده

* چهارشنبه :
امروز یک اتفاق غیر منتظره و باور نکردنی زندگی منو متحول کرد
ورود یک گروه چند نفری آدم سکوت مرداب و منو به هم ریخت
آدما از قشری بودن که خودشون اسمشونو گذاشتن دختر
در حالیکه به نظر من هیچکدومشون تر نبودن
همشون بی نهایت خوشگل بودن , با دماغای کوچولوی تراشیده و چشمای درشت
و چیزی که بیشتر منو تحت تاثیر قرار داد دندونای سفیدشون بود که موقع خندیدنشون برق می زد
چیزی که من از داشتن حتی یه دونش محرومم
میون همه اونا یه نفر نظر منو جلب کرد , از همه شون بزرگ تربود و به نظر من با نمک تر
احساس می کردم قلبم داره پوست نازک زیر سینه مو پاره می کنه
اون خودش بود
همسفر آرزوهای زندگی من
در یک لحظه فراموش نشدنی , اون , اومد طرف من و در حالیکه می خندید و حرفای نامفهومی می زد بقیه رو صدا کرد
من از جام تکون نخوردم و عاشقونه بهش چشم دوختم
با یه تیکه چوب منو انداخت توی یه قوطی شیشه ای و درشو بست
شاید به این خاطر به من دست نزد که تنم بوی خیلی بدی می داد
من بهش حق دادم
خدایا متشکرم , من عشقمو پیدا کردم …

* پنجشنبه :
فکر می کنم حدود یک شبه که توی این قوطی کوچیک شیشه ای منتظرشم
حال خیلی خوبی دارم
دیگه گلوم درد نمی کنه و هوس خوردن چند تا مگس چاق زبونمو آب انداخته
بلاخره اومد
آه خدای من , بی نظیره …
ایندفه منو با دستای قشنگ و داغش برداشت
وقتی انگشتای کشیدش پوست زیر شکممو لمس می کرد دوست داشتم از ته گلوم قور قور کنم
چند لحظه بعد منو به پشت روی یک میز سفید و تمیز خوابوند
نمی دونستم می خواد با من چیکار کنه ولی هر چی بود احساس بی نهایت داغ و خوبی بود
اول دستای منو با ظرافت به دو تا گیره کوچیک روی میز بست و بعد نوک انگشتشو کشید روی پوست زیر گلوم
آه … عزیزم … چقدر تو لطیفی .. چقدر با احساسی ..
اون منو درک می کنه …
بعد که نوبت به پاهام رسید یه خورده خجالت کشیدم ولی با این وجود مطیعانه و رام خودمو سپردم بهش .. من یه عاشق دیوونه و مطیع بودم
پاهای بدقواره و زشتمو با لطافت بی نظیری به گیره های پایینی روی میز بست و در تموم این مدت نگاه های بی تاب و عاشقانش منو دیوونه می کرد
می دونستم که ضربان قلبمو از زیر پوست تنم می بینه و لذت می بره
آره عشق من … این تپش ها به خاطر توئه
چند لحظه بیشتر نگذشته بود که نور شدید یه چراغ چشمامو زد و برای چند لحظه دچار کوری شدم
من فکر می کردم معمولا معاشقه های رمانتیک در تاریکی و یا حداقل در سایه روشن انجام می شه ولی معشوق خوش سلیقه من می خواست با این کار به من بفهمونه که زشتی های ظاهری من اصلا براش مهم نیست … دوست دارم
آه خدای من … اون فکر می کنه من لباس تنمه … عزیزم… من … آخ
مهم نیست , خب این یه اشتباه کوچیک بود … اصلا مهم نیست , معشوق من با ظرافت و عشق با یک تیغ بی نهایت لطیف پوست نازک منو از زیر گلو تا بالای ناف درید و من صبورانه تحمل کردم و هیچی نگفتم … طفلک حتما فکر می کرد که من زیر این پوست زشت چیز خوشگل تری قایم کردم ولی افسوس …
نمی تونستم به پایین نگاه کنم ولی فهمیدم که اون با چشم های قشنگش قلب کوچکمو که تند تر از ثانیه شمار ساعت دیواریش می زد رو بدون هیچ روکشی می بینه و عشقش به من صد افزون می شه … آره عزیزم این دل مال خودته …
با حرارت و شوق زاید الوصفی به محتویات شکم من خیره شده بود و من فکر می کنم جنبش های کوچک و رعشه وار قلبم اونو از خود بی خود کرده بود .. به نظر من این صحنه از صحنه عاشقانه کارتون دیو و دلبر هم عاشقونه تر و رویایی تر بود
قطره های اشکم آروم روی میز می چکید و با چشم های اشک آلودم سایه حرکت دست معشوقمو به داخل شکمم دنبال می کردم
آخخخخخخخخخخخخخخخ …. آخخخخخخخخخخخخخخخخ
چند بار فحش های بدی زیر زبون درازم گیر کرد ولی در محضر عشقم به شدت از گفتنش اجتناب کردم
اون داشت از من دلبری می کرد و من باید صبر می کردم
فکر می کنم دراین کار کمی زیاده روی کرد و دل کوچکمو به طور کامل برد
چند لحظه بیشتر از تحمل دردهای وحشتناک توی سینم نگذشته بود که قلبمو در حالیکه هنوز بی تابانه می تپید میون دست های معشوقم دیدم
آه خدای من .. من واقعا نمی دونستم عشقبازی اینقدر درد و خون و خونریزی داره
به هر حال کسی که عاشق می شه باید پای همه چیز وایسته و من عاشقانه ایستاده … نه … خوابیده بودم
معشوق زیبای من .. منو همونطور طاقباز روی میز رها کرد و قلب کوچیکم .. تموم هستیمو … با خودش برد و چند متر اون طرف تر اونو توی یه طرف شیشه ای کوچیک که فکر می کنم توش کمی هم الکل بود انداخت .. آه عزیزم .. می خواستی فقط مال خودت باشه … می دونستم توی عشق حسودی هم هست .
نمی دونستم تا چند ساعت دیگه زنده ام ولی لذت عاشق بودن رو در همین چند لحظه به طور کامل بردم فقط توی فیلم ها دیده بودم که عاشق و معشوق ها در اولین برخورد برای مدت زیادی لب هاشونو را روی هم می گذارند که معشوق من این کارو نکرد و البته می دونم چرا .. چون من اصلا لب نداشتم
توی همین چند لحظه که میل شدید خوردن مگس به سراغم آمده بود مگس های مهربان به طور مستقیم وارد شکم من می شدند و عوض اینکه معده و روده های باریک من آن ها را هضم کند آن ها با مهربانی و شعف خاصی روده های من را هضم می کردند
و من عاشقانه از دور به اندام کشیده معشوقه ام می نگریستم … آه
معشوقه ام چند لحظه بعد برگشت و با یک سیخ دل و روده ام به هم مالید و مگس ها را دور کرد .. به شدت دردم آمد
فکر می کنم دنبال قلب دیگری می گشت … عزیزم .. همون یک دونه بود که تو بردیش .. دلبر خوشگلم
معشوقه زیبایم .. چراغ را خاموش کرد و از اتاق بیرون رفت و حتی دست های من را باز نکرد تا اشک هایم را پاک کنم … شاید فکر می کرد من از دستش فرار کنم در حالیکه نمی دانست من بدون دل کجا می توانستم بروم .. دوستت دارم عشق من

* جمعه :
احساس سبکی می کنم واز بین ابرها اندام سلاخی شده ام را روی میز سفید می نگرم
آه .. من یک عاشق کاملم که جانش را با دلش در راه عشقش داد
اصلا دلم برای خودم نمی سوزد .. بیشتر دلم برای معشوقه ام می سوزد که حالا باید تنها از جاده های زندگی عبور کند … قور قووور
می دانم که معشوقم شب ها شیشه الکل حاوی قلب مرا که هنوز با یاد عشقم می تپد در آغوش می گیرد و آهسته می گرید
آه عزیزم .. من حتی تو را از پس این ابر ها عاشقانه و صادقانه می پرستم
قلبم و تمام هستی ام از آن تو باد زیبای من
امروز بعد از ظهر معشوقم را دیدم که قلبم را زیر میکروسکوپ نگاه می کرد و تند تند چیزهایی می نوشت
می دانم که از عشق من می نویسد و از صداقتم
نزدیک غروب , معشوقه ام وارد همان اتاق با میز سفید شد و وقتی نعش بی جان مرا دید از خود بی خود شد و گیره ها را باز کرد و لنگ مرا گرفت و در حالی که دماغ زیبایش را گرفته بود برایم … فکر می کنم البته … گریه کرد ( احتمالا .. چون از این بالا خوب دیده نمی شد ) و مرا در آسمان بیرون از پنجره اتاقش به دست باد و بعد گربه همسایه سپرد
و بعد من چیزی را دیدم که برای همیشه در خاطرم ماند
معشوقه مهربانم سریع به اتاقش برگشت و شیشه حاوی الکل که قلب من در آن بود را برداشت و در حالیکه آن را در بین دست هایش گرفته بود لبخند عمیقی زد
لبخندی که از نهایت تعجب و عشقش بود
قلب من درون الکل تند تند می تپید .
قوور قووووووووووووووووووووووور

[ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:لمس, ] [ 15:36 ] [ saman arsalan soran ]


اولین ملاقات , ایستگاه اتوبوس بود .
ساعت هشت صبح.
من و اون تنها .
نشسته بود روی نیکت چوبی و چشاش خط کشیده بود به اسفالت داغ خیابون .
سیر نگاش کردم .
هیچ توجهی به دور و برش نداشت .
ترکیب صورت گرد و رنگ پریدش با ابروهای هلالی و چشمای سیاه یه ترکیب استثنایی بود .
یه نقاشی منحصر به فرد .

غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثیر قرار داده بود .
اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شاید اون تموم می شد .
دیگه عادت کرده بودم .
دیدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم یه عادت لذت بخش رو پیدا کرده بود .
نمی دونم چرا اون روزای اول هیچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم .
شاید یه جور ترس از دست دادنش بود .
شایدم نمی خواستم نقش یه مزاحم رو بازی کنم .
من به همین تماشای ساده راضی بودم .
دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگین با همون روسری بنفش بی حال و با همون کیف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای همیشگی خودش می نشست .
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو دیده بود یا نه .
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اینکه مبادا اون نیاد مثل خوره توی تنم می افتاد .
هیچوقت برای هیچ کس همچین احساس پر تشویش و در عین حال لذت بخشی رو نداشتم .
حس حضور دختر روی اون نیمکت برای من پر بود از آرامش … آرامش و شاید چیزدیگه ای شبیه نیاز .
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نیاز داشتم .
هفته ها گذشت و من در گذشت این هفته ها اون قدر تغییر کردم که شاید خودمم باور نمی کردم .
دیگه رفتنم به ایستگاه مثل همیشه نبود .
مثل دیوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجیبی روحم رو اسیر خودش کرده بود .
دیگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود .
بی خوابی شبها و سیگار های پی در پی .
خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن یا نیامدن او تموم شب هامو پر کرده بود .
نمی دونم چرا و چطور به این روز افتادم .
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اینو همه به من گوشزد می کردن .
یه روز صبح وسوسه عجیبی به دلم افتاد که اون روز به ایستگاه نرم .
شاید می خواستم با خودم لجبازی کنم و شاید … نمی دونم .
اون روز صدای تیک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبیده می شد و مدام انگشتام شقیقه های داغمو فشارمی داد .
نمی تونستم .
دو دقیقه مونده به ساعت هشت دیوانه وار بدون پوشیدن لباس مناسب و بدون اینکه حتی کیفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بیرون و به سمت ایستگاه رفتم .
از دور اتوبوس رو دیدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت .
من … درست مثل یک دونده استقامت که در آخرین لحظه از رسیدن به خط پایان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خیره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم .
حس می کردم برای همیشه اونو از دست دادم .
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت .
از خودم و غرورم بدم می اومد .
با اینکه چیزی در اعماق دلم به من امید می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نیمکت کنار هم می نشینید و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی … بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم این احساس دلتنگی عجیب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم .
بلند شدم و ایستادم .
در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هیچی برام مهم نبود جز دیدن اون .
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب این روز نکبت وار توی قفس تنهایی خودم اسیر بشم تصویری مبهم از پشت خیسی چشمام منو وادار به ایستادن کرد .
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نیمکت ایستگاه اتوبوس شکل گرفته بود .
دقیق که نگاه کردم دیدمش .
خودش بود .
انگار تمام راه رو دویده بود .
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطیفش گل انداخته بود .
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظیرش قرار گرفته بود .
دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پیشونیشو گرفته بود و لایه ای شبیه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود .
نمی دونستم باید چی بگم که اون صمیمانه و گرم سکوت سنگین بینمونو شکست .
- شما هم دیر رسیدید؟
و من چی می تونستم بگم .
- درست مثل شما .
و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خندیدیم .
- مثه اینکه باید پیاده بریم .
و پیاده رفتیم…
و
هیچوقت تا اون موقع نمی دونستم پیاده رفتن اینقدر خوب باشه .

[ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:عاشقی, ] [ 15:21 ] [ saman arsalan soran ]

دیروز در کنار تو احساس عشق بود

دستان کوچکت که پر از یاس عشق بود

دستان کوچکت که جنون مرا نوشت

این واژه های غرق به خون مرا نوشت

هرجا که رد پای شما هست می روم

فکری بکن به حال من از دست می روم

قلبم شکسته است و هی سرد می شوم

بگذار بشکند عوضش مرد می شوم

دستان خسته ام به شقایق نمی رسد

فریاد من به گوش خلایق نمی رسد

این دست ها همیشه پر از بوی یاس نیست

یا مثل چشم های شما با کلاس نیست

این رسم زندگی ست بزرگ و بزرگ تر

هر چه بزرگ تر و سپس هرچه گرگ تر

بین خودم و آینه دیوار می کشم

هرشب که پشت پنجره سیگار می کشم

شاید هنوز فرصت عصیان و مرگ هست

در ذهن ابرهای درونم تگرگ هست

بانوی دشت های قشنگی که سوختی

عشق مرا به رهگذران می فروختی

چشمانتان پر از هیجان نیست نازنین

این دست ها همیشه جوان نیست نازنین

شاید کسی که بین غزل های من گم است

در فصل های زندگی ام فصل پنجم است

یا نه درست مثل خودم لاابالی است

از مردمان غمزدهء این حوالی است

حالا ببین علیه خودم غرق می شوم

در منتها الیه خودم غرق می شوم

دلشوره های سرخ دلم ناتمام ماند

احساس می کنم غزلم ناتمام ماند

[ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:رد پا, ] [ 15:17 ] [ saman arsalan soran ]

باراني ام , باراني ام , باراني از آتش

 يك روح بي پروا و سرگرداني از آتش

.

اين كوچه ها , ديوارها , اصلاً تمام شهر

سوزان و من محبوس در زنداني از آتش

.

 اهل غزل بودم ، خدا يكجا جوابم كرد

 با واژه اي ممنوع  ، با انساني از آتش

.

 بي شك سرم از توي لاكم در نمي آمد

 بر پا نمي كردي اگر طو فاني از آتش

.

 تا آمدي ، آتشفشاني سالها خاموش

 بغضش شكست و بعد شد طغياني از آتش

.

 كاري كه از دست شما هم بر نمي آمد

 من بودم و در پيش رويم خواني ازآتش

.

 اين روزها محكوم  ِ اعدامم به جرم عشق

 در انتظارم بشنوم   ، فرماني از آتش

[ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:اتش, ] [ 15:15 ] [ saman arsalan soran ]

وقتش رسیده  حال و هوایم عوض شود

با  سار  ِ پشت پنجره  جایم عوض شود

هی کار دست من بدهد   چشم های تو

هی  توبه بشکنم  و  خدایم  عوض شود

با بیت های  سر زده  از سمت ِ ناگهان

حس  می کنم  که قافیه هایم عوض شود

جای تمام  گریه ،  غزل های ناگــــــزیر

با قاه قاه ِ خنده ی بی غم    عوض شود

سهراب ِ شعرهای من   از دست می رود

حتی اگر عقیده ی  رستم عوض شود

قدری کلافه ام    و هوس کرده ام  که باز

در بیت های بعد ،  ردیفم عوض شود

حـوّای جا گرفته  در این  فکر رنج ِ تلخ

انگــار  هیچ وقـت  به آدم  نـمی رسد

تن  داده ام  به این که بسوزم در آتشت

حالا  بهشت هم  به  جهنم  نمی رسد

با این ردیف و قافیه  بهتر  نمی شوم !

وقتش رسیده  حال و هوایم  عوض شود

[ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:متفاوت, ] [ 15:11 ] [ saman arsalan soran ]


گل مــی کنـــد به باغ نگـاهت جـوانیم

 

 

وقــتی بروی دامـــن خـــود می نشانیم

 

 

داغ جنون قـــطره ی اشــکم به چشم تو

 

 

هر چند از دو چـشم خودت می چکانیم

 

 

مـن عابـــر شــکســته دل خـلوت تو ام

 

 

تا بیـکران چشــم خـــودت مــی کشانیم

 

 

یک مشـت بغض یخ زده تفسیر می کند

 

 

انـــــدوه و درد غربــت بــی همــزبانیم

 

 

وقــتی پـرید رنگ تو از پشت قصه ها

 

 

تصــویر شد نهـــایت رنـــگــین کـمانیم

 

 

تو، آن گلی که می شــکفی در خیال من

 

 

پُر می شود زعطر خوشــت زنــدگانیم

 

 

در کـهــکشان چـشم تو گم می شود دلم

 

 

سرگـشتـــه در نــــهایــتی از بی نشانیم

 

 

زیــبـــاترین ردیف غـــزلهای من توئی

 

 

ای یـــــار ســــرو قـــامت ابـرو کمانیم

 

 

حـــالا بیـــا و غــربت ما را مرور کن

 

ای یــــادگــــــار وســعت سبـز جوانیم

[ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:گل, ] [ 15:7 ] [ saman arsalan soran ]

[ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:عشق,عاشقی, ] [ 13:14 ] [ saman arsalan soran ]

[ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:oasheghi, ] [ 13:13 ] [ saman arsalan soran ]

[ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:your love, ] [ 13:10 ] [ saman arsalan soran ]

مهربان

آنقدر شاعرم امشب که فقط ،

سایه مهرتورا کم دارم

باتو هستم

ای سراپا احساس

خون تو در رگ من هم جاریست ،

جنس ما جنس بلد بودن کانون گل است

نازنین

زندگی جای هدر دادن فرصتها نیست ،

ما مطهر شده ایم ،

پیش رو راه رسیدن به خداست


مهربان

سبد معذرتم را بپذیر ؛

کودکی هستم شوخ خانه ام در ته بن بست فراموشی یک زوج قدیمی مانده

خانه دل اما ، جای بکریست هنوز ،

پر سبزینه و ریحان و غزل ،

پر تکرار گیاهان نمو ،

پر ابیات ملون شده در خمره عشق ،

پر انوار خدا.

داخل خانه دل ؛

جای جمعیت هرجائی نیست کل دارائی من تازگی دلکده است

من به دل راز رسیدن دارم ،

من به دل ثروت هنگفت عدالت دارم ،

خوب می فهمم اگر در باران ،

چتر خود را به کسی بخشیدم؛

توشه رفتنم از لطف خدا آکنده ست

خوب میدانم اگر جای توپیشم خالیست ؛

حکمتی در کارست


مهربان

سبد معذرتم را بپذیرکار کودک این است ؛

اولش حرف زند ، به تامل بنشیند بعدش

آنقدر شاعرم امشب که فقط ؛

بیستون کم دارم ،

تیشه عاقبتم را بدهید

آنقدر ساده سخن میگویم ؛

که اگر یکنفر از کوچه دل درگذرد ،

دل و دلداده روی هم بیند


مهربان

ساعت الآن دقیقا خواب است

- و من و پهنه کاغذ بیدار

روی تو در نظرم نقش نخست ،

و خدا شاهد دیوانگی بنده بازیگوشش

و خود او می داند ؛

که دلم آنقدر آغشته به توست ؛

که اگر از صف فردوس برین ،

طیفی اندازه صد نور میسر سازد

من به آن طیف نبخشم ، دانه ای از مویت


مهربان

بازهم ،
سبد معذرتم را بپذیر

آنقدر شاعرم ازتو که نمیدانم کی ،

واژه ات راهی شعرم شده است

لحظه ای گوش بکن ،

یک موذن مست است

آنقدر خوب اذان میگوید ،

گوئی او عکس خدا را دیده

خوش بحالش اما ؛

طرح زیبای خدا را گاهی ،

می توان در پس سیمای عزیزی جوئید


مهربان

دیر زمانی ست که من این مسئله را فهمیدم ؛


مهربان

آنقدر شاعرم امشب که زمین ،

در پی زمزمه ام مست شده ست

سر ببالین مدارینه کرات نهاده ست و باز

گوشهایش به من آویزانند

آنقدر شاعرم امشب که دلم ،

از پس سینه برون آمده باز

او نگاهش به من است

من نگاهم به قدم رنجه تو

آنقدر شاعرم امشب که فقط ،

روح روحانی تو حال مرا می فهمد


مهربان

عاشقی ؛ بارش احساس به روی ذهن است

عاشقی ؛ لمس خدا با چشم است

عاشقی ؛ مظهر نو بودن دل ، در حیات ازلیست

ومن امشب از عشق ، بخود می پیچم

بعد از امشب شاید ،

نقش اعجاز تو را طرح زنم


مهربان

ترکه فرضی تنبیه من آماده نشد ؟

یا مرا چوب تادب بنواز ؛

یا بیا و سبد معذرتم را بپذیر


مهربان

لذت صبح مجدد اینجاست ،

میروم تا با آب ، غسل آزاده شدن باب کنم

دیگر آن جمله سهراب مرا حسرت نیست ؛

" کعبه ام مثل نسیم ،

میرود باغ به باغ ،

میرود شهر به شهر

ثروتی بیش به من داده خدا


مهربان

از سر کودکی من بگذر ،

باید آرام به سجاده تعظیم روم ،

شعرم آخر شده ، انگار زمان وصل است

" به خدا می دهمت عاریه وار ،

آری عاشق شده بودم این بار

[ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:مهر, ] [ 13:2 ] [ saman arsalan soran ]

شاعر زن میگه :
به نام خدایی که زن آفرید
حکیمانه امثال ِ من آفرید


خدایی که اول تو را از گل
و بعداً مرا از خشت آفرید!

برای من انواع گیسو و موی
برای تو قدری چمن آفرید!

مرا شکل طاووس کرد و تو را
شبیه بز و کرگدن آفرید!

به نام خدایی که اعجاز کرد
مرا مثل آهو ختن آفرید

تو را روز اول به همراه من
رها در بهشت عدن آفرید

ولی بعداً آمد و از روی لطف
مرا بی کس و بی وطن آفرید

خدایی که زیر سبیل شما
بلندگو به جای دهن آفرید!

وزیر و وکیل و رئیس ات نمود
مرا خانه داری خفن! آفرید

برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب
شراره، پری، نسترن آفرید

برای من اما فقط یک نفر
براد پیت من را حَسَنْ آفرید!

برایم لباس عروسی کشید
و عمری مرا در کفن آفرید


پاسخ شاعر مرد:

به ‌نام خداوند مردآفرین
که بر حسن صنعش هزار آفرین

خدایی که از گِل مرا خلق کرد
چنین عاقل و بالغ و نازنین

خدایی که مردی چو من آفرید
و شد نام وی احسن‌الخالقین

پس از آفرینش به من هدیه داد
مکانی درون بهشت برین

خدایی که از بس مرا خوب ساخت
ندارم نیازی به لاک، همچنین

رژ و ریمل و خط چشم و کرم
تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین

دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست
نه کار پزشک و پروتز، همین!

نداده مرا عشوه و مکر و ناز
نداده دم مشک من اشک و فین!

مرا ساده و بی‌ریا آفرید
جدا از حسادت و بی‌خشم و کین

زنی از همین سادگی سود برد
به من گفت از آن سیب قرمز بچین

من ساده چیدم از آن تک‌ درخت
و دادم به او سیب چون انگبین

چو وارد نبودم به دوز و کلک
من افتادم از آسمان بر زمین

و البته در این مرا پند بود
که ای مرد پاکیزه و مه‌جبین

تو حرف زنان را از آن گوش گیر
و بیرون بده حرفشان را از این

که زن از همان بدو پیدایشت
نشسته مداوم تو را در کمین!

[ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:متفاوت, ] [ 12:53 ] [ saman arsalan soran ]

 

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

 

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

 

 آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

 

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 

 این قافله از قافله سالار خراب است

 

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

 

 تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

 

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

 

 من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

 

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

 

 آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

 

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

 

 امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

 

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

 

 در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

[ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:افتاب, ] [ 12:34 ] [ saman arsalan soran ]

 

 

 
امشب سرآن دارم . تا با تو سخن گویم راه تو بپویم من . اسرار تو راجویم

امشب به درت خواهم . تاصبح همی کوبم تا خود به درآئی زان . عطرت به صفا بویم

امشب زغمم تاصبح . حرف دل خود گویم پیمانه به پیش آری . تا باز کنی رویم

امشب زمیت نوشم . تا مست کند آن می، من را که گنه کردم . بسیار مدد جویم

امشب به سرم می زن . بی خود ز خودم گردان زیرا که ز رویت من . بسیار شرم رویم

امشب به درت کوبم . تا بازکنی در را می کوبم و می خواهم . دست از گنهم شویم

امشب در لطفت را . بگشا زبرم جانا مردانه تو را گویم . راهت به لقا پویم

امشب زمیت ساقی . مستم توچنان گردان تا بازشوم عبدت . کفران نشودخویم

امشب که نهم برسر. قرآن تو را تا صبح، خواهم که به درگاهت . آشفته کنم مویم

امشب ز تو می خواهم . تاعفوکنی من را زین رو به درت تا صبح . خاک ازتوبه می سویم

امشب بپوشم جوشن . با خواندن نامت من یارب زبلاهایت . ایمن بنما کویم!

[ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:عاشقی, ] [ 12:27 ] [ saman arsalan soran ]

 

طاقت بیار طاقت بیار تووی این روزای انتظار

 

 

 طاقت بیار طاقت بیار توو  سردی شبای تار

 

 

 طاقت بیارو  قلبت رو به دست تنهایی نده

 

 

فانوس چشماتو ببخش به این شبای غمزده

 

 

روزای خوب رو جا نذار توو سختیای روزگار

 

 

بخاطر منم شده طاقت بیار طاقت بیار

 

 

زمزمه رسیدن  پشت سکوت جاده ها

 

 

چندتا قدم مونده فقط بخاطر خدا بیا

 

 

خسته ای کوله بارتو روی شونه های من بذار

 

 

راه زیادی اومدیم طاقت بیار طاقت بیار

 

 

نگو شکستی نگو بریدی منم مثل تو دلم گرفته

 

 

باید بمونیم طاقت بیاریم توو روزگاری که غم گرفته


[ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:عاشقی, ] [ 12:22 ] [ saman arsalan soran ]

تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم.
تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!
 
تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟
تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟

من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!
کدام نشاط دویده است از تو در تن من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند،
به رقص می آیند،
سرود میخوانند!
 
چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو:
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟

ترا به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.
که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.
همه وجود تو مهر است و جان من محروم

 
 
 
 
 
 
 
چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است.


[ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:عاشقی, ] [ 12:15 ] [ saman arsalan soran ]

[ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:kiss, ] [ 12:9 ] [ saman arsalan soran ]

[ شنبه 2 مهر 1390برچسب:jaleb,sas, ] [ 16:57 ] [ saman arsalan soran ]

[ شنبه 2 مهر 1390برچسب:love, ] [ 16:21 ] [ saman arsalan soran ]

دختري از پسري پرسيد : آيا من نيز چون ماه زيبايم ؟

 پسر گفت : نه ، نيستي

 دختر با نگاهي مضطرب پرسيد : آيا حاضري تکه اي از قلبت را تا ابد به من بدهي ؟

 پسر خنديد و گفت : نه ، نميدهم

 دختر با گريه پرسيد : آيا در هنگام جدايي گريه خواهي کرد ؟

 پسر دوباره گفت : نه ، نميکنم

 دختر با دلي شکسته از جا بلند شد در حالي که قطره هاي الماس اشک چشمانش را نوازش

 ميکرد ،

پسر اما دست دختر را گرفت ، در چشمانش خيره شد و گفت :

 تو به انداره ي ماه زيبا نيستي بلکه بسيار زيباتر از آن هستي

 من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه اي کوچک از آن را

 و اگر از من جدا شوي من گريه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد

[ شنبه 2 مهر 1390برچسب:سوز عشق, ] [ 16:14 ] [ saman arsalan soran ]

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید:


- چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟


- دلیلشو نمیدونم …اما واقعا” دوست دارم


- تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟


- من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم


- ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


- باشه.. باشه! میگم… چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت...


- دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد


متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون:

عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه می تونبی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه! معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم

[ شنبه 2 مهر 1390برچسب:عاشقی, ] [ 16:8 ] [ saman arsalan soran ]

 


 

نگاهی‌ عمیق به تقویم سر رسیدش
فهمید وقت تفریح سر رسیده

 

سر در گم تو کوچه‌ها سرگردونه
کاش میشد خدا قدیما رو برگردونه

 

گذشته‌هایی‌ که تو زمان حال مرده
جوونی‌ که تو چشماش یه فرد سالخورده

 


 

و اون قربانی منم که حالا تقریبا باختم
از آدمای اطرافم اهریمن ساختم

 

از پدر مادر هیچ خیری وقتی‌ من نبینم
انتظار داری دیگران رو اهریمن نبینم؟

 

عشق رو از کجا ببینم من با ? تا چشمم؟
از پدر مادری که میخوان جدا بشن؟

 

به ما که رسید دنیا دهن باز کرد
درد رو ریخت رو سرم و من رو برانداز کرد

 

من تو دلم از شما داشتم تصویر با هم
تیکّه پاره شدم از این تصمیم ناحق

 

وقتی‌ دنیا اینو که مخصوصاً بسوزم
چی‌ کار کنم؟ دلمو با نخ سوزن بدوزم؟

 

این دفعه منم که دارم شما رو نصیحت می‌کنم
من یه مردم که دارم دائماً وصیت می‌کنم

 


یه بار هم دنیا رو از نگاه من ببینین
یه بار هم شده پای صدای من بشینین
بیاین بخاطر من یه راه حل بچینین
بیاین دستامونو در کنار هم بگیریم

 

یه بار دنیا رو ا زنگه من ببینین
یه بار پای صدای من بشینین
بیاین بخاطر هم یه راه حل بچینیم
بیاین دستامونو در کنار هم بگیریم

 

می‌خوام بدونم شما چه کاری برام کردین؟
به جز اینکه فردای منو خراب کردین؟

 

نمی‌خوام برم پی‌ مواد و خلاف سنگین
ولی‌ بخدا یه خطّ صافه نوار مغزیم

 

نه ناله نه داد واو هوار نداره تاثیر
دعوای شبای تباهم تمام مستی

 

منو یادتون رفته خیلی‌ حواس پرتین
امید منو شما نقش بر آب کردین

 

من دیوانه ور تشنه نوازشم
نمی‌خوام منو دعا کنین تو نماز شب

 

تو خواسته هامو همه? نیاز‌ها رو دیدی
بگو جواب این فرزند بی‌ آزار رو میدی؟

 

بابا تو بت منی یعنی‌ تو خود منی
حال می‌کنم وقتی‌ میبینم دور همیم

 

بدون شما تنهامو دریغ از یه دوست
به خودم میگم که تو آتیش حقیقت بسوز

 

یه بر هم دنیا رو از نگاه من ببینین
یه بر هم شده پای صدای من بشینین
بیاین بخاطر من یه راه حل بچینین
بیاین دستامونو در کنار هم بگیریم

 


یه بار هم دنیا رو از نگاه من ببینین
یه بار هم شده پای صدای من بشینین
بیاین بخاطر من یه راه حل بچینین
بیاین دستامونو در کنار هم بگیریم

 

یه بار دنیا رو ا زنگه من ببینین
یه بار پای صدای من بشینین
بیاین بخاطر هم یه راه حل بچینیم
بیاین دستامونو در کنار هم بگه

 


خیلی‌ وقته این سوال توی مغزمه از قدیم
چرا؟ چرا رفتین تو اون محضر لعنتی؟

 

یعنی‌ سوال که نه کلی‌ عقده تومه
که توی شب‌های تنهاییم مثل جغد شومه

 

من یه جوون ضعیفم دلم بی‌ طاقته هنوز
چرا اینجام وقتی‌ نداشتین لیاقت منو؟

 

باشه، بالا سر منم یکی‌ هست ببین
منو از خدا گرفتین میخواین به کی‌ پس بدین؟

 

به این جماعت گرگ؟ این امانت توست
مادر این ثمر بیداری شبانته خوب

 

چقدر جلوی دیگران بخوام راز داری کنم؟
چقدر من توی دستای شما پاسکاری شدم؟

 

چقدر از ترس بعد از جدایی توهم بگیرم؟
چقدر دیگران منو به چشم ترحم ببینن؟

 

منو ببین یه بیمارم یه بی‌تاب یه قریب
بچه نیستم واسه گریه هم یه تی‌ تاپ بخرین

 

مادر قصه‌هات بودن  واسه ما دوای درد
که آخرش میمردن همه? آدمای بد

با طلاق شما منم میشم آدم بده
بیا خوبی‌ کن و بد بودن رو یادم نده

[ شنبه 2 مهر 1390برچسب:بغز, ] [ 16:5 ] [ saman arsalan soran ]

 

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردی

[ شنبه 2 مهر 1390برچسب:عشق,عاشقی, ] [ 16:1 ] [ saman arsalan soran ]
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد


[ شنبه 2 مهر 1390برچسب:عشق,عاشقی, ] [ 15:54 ] [ saman arsalan soran ]

یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

[ شنبه 2 مهر 1390برچسب:عاشقی, ] [ 15:45 ] [ saman arsalan soran ]

[ جمعه 1 مهر 1390برچسب:عشق,عاشقی, ] [ 20:19 ] [ saman arsalan soran ]

درباره وبلاگ

سلام : .لطفا نظر خدتونو به ما بدید. .... وبلاگی برای تو دوست عزیز....
آرشیو مطالب
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 250
بازدید کل : 2146
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1



Alternative content